ساحل افتاده گفت: گر چه بسی زیستم
هیچ نه معلوم شد آه که من کیستم؟
موج زخود رفته ای، تیز خرامید و گفت:
هستم اگر می روم، گر نروم نیستم!
موج زخود رفته رفت
ساحل افتاده ماند.
این تن فرسوده را،
پای به دامن کشید؛
وان سر آسوده را،
سوی افق ها کشاند.
ساحل تنها به درد
در پی او ناله کرد:
موج سبکبال من،
بی خبر از حال من،
پای تو در بند نیست
بر سر دوشت،چو من،
کوه دماوند نیست!
هستم اگر می روم
خوش تر از این پند نیست!!
بسته به زنجیر را لیک خوش آیند نیست
علامه اقبال لاهوری
هستم اگر می روم گر نروم نیستم ... تکیه کلام بنده در هنگام خدا حافظی از دوستان است ...